دقیقا در لحظه ای که میگفت همه چیز تموم شد ، توانایی اینو نداشت که شانسی که در خونه اش رو میزد رو رد کنه . دفنه پیشنهاد یک بازی عشقی 6 ماهه رو قبول میکنه . طبق این توافق باید یکی از موفق ترین تاجرهای کشور رو عاشق خودش کنه . بزرگترین کمکش در این راه هم اون کسی است که واقعا عاشقشه . در حالی که این پیچیدگی ترسناک در حال تبدیل شدن به یک مثلث عشقی است ، دفنه با یکی از واقعی ترین سوال های زندگیش روبرو میشه : “عشقمون رو ما انتخاب میکنیم ، یا اینکه اون مارو انتخاب میکنه ؟” .
داستان و عکس های قسمت آخر سریال نبرد گلها
در ادامه این سریال ترکیه ای تانر و محبوبه میرن شرکت و سلین میاد و میگه سلام و تانر میگه،سلام چه خبر و سلین میگه،هیچی خداحافظ و تانر به محبوبه میگه،این چرا اینطوری بود و محبوبه میگه،تو به این دختر امیدی دادی و رابطه داری و تانر میگه،نه این چه حرفیه و محبوبه میگه،اگه به خاطر این دختر،از چشم عروسم اشک بیاد،تو رو حلال نمیکنم و تانر میره و به سلین میگه،من چه زمانی به تو زنگ زدم و بینمون چیزی هست! و تو تونستی مادرم رو فریب بدی ولی نمیتونی که من رو فریب بدی و گلرو میاد و به سلین میگه،چه خبره و سلین میگه،تو باید کاری کنی که،چیچک و تانر،از هم طلاق بگیرن وگرنه این صدایی که از تو ضبط کردم رو پخش میکنم و اون صدا هایی رو که ضبط کرده رو میزاره که گلرو داره،میگه،که باید از کارهای گلفام باخبر باشم و…سلین میگه اگه این کار رو نکنی،همه ترکیه این ها رو میشنون و میگه چی شد،نمیخوای که به خواهرت خیانت کنی گلرو میگه،باشه این کار رو انجام میدم.
گلرو با تیبت میره رستوران و شام میخورن و حرف میزنن و تیبت،گلرو رو میبره خونه و گلرو،مست بود و تیبت،تا دم در میاردش و گلفام،میبینتشون و به گلرو میگه،بعد از امید،تیبت! هدف جدیدت است و گلرو میگه،ترسیدی و گلفام میگه،نه،اعصبانی شدم. گلفام میره پیش تیبت و میگه،اون داره تو رو بازی میده و تیبت میگه،چی؟میدونی داری چی میگی؟ چیچک میاد شرکت و سلین و گلرو از روی قصد،همین که چیچک میاد پشت در،گلرو میگه،تو چه کار کردی؟ و سلین میگه،تانر همش به من زنگ میزنه و گلرو میگه،تانر،شوهر خواهر من است،تو با اون چه کار داری؟و گلرو میگه،من میدونم که تانر،همش میخواد به تو نزدیک بشه و من گفتم که تو به زنگ هاش جواب نده و به پیامک هاش جواب نده،و چیچک با گریه از اونجا میره گلفام به دویگو میگه،من تو مرگ بچه ات اصلا نقشی نداشتم و قسم میخورم که نمیدونستم که خالده،میخواست این کار رو انجام بده،و دویگو میگه،چرا الان،چرا الان داری این ها رو میگی؟ و گلفام میگه،میخوام که باور کنی،من باعث این کار نبودم و دویگو میگه،من الان به تو باور دارم. چیچک داره وسایلش رو جمع میکنه و تانر میاد و چیچک،تانر رو سیلی میزنه و حلقه اش رو در میاره و پرت میکنه طرف تانر و از خونه،تانر میره. گلرو میره خونه،و میبینه که امید براش،یک لباس عروس خریده و لباس عروس رو میپوشه و امید میاد و میگه،دیگه تو گلرو حکیم اوغلو هستی. گلرو میره خونه تیبت و گلفام میبینه و زنگ میزنه به امید و میگه،گلرو رفته اونجا،و گلرو به تیبت میگه،من کنار تو احساس راحتی و آزادی میکنم و انگار که خیلی خوب خودم رو میشناسم و تیبت میگه،تو با خواهرت این کار رو کردی،اون جانور تو هستی گلرو و به گلرو میگه از خونه من برو بیرون و گلرو میره که سوار ماشینش بشه،امید میاد و میگه،چرا؟ و گلرو با امید حرف میزنه و بهش میگه،اون زمانی بود که گلرو چلیک،دوست داشت که گلرو حکیم اوغلو بشه اما،دیگه گلرو چلیک نیست و گلرو چلیک مُرد و گلرو،حلقه اش رو در میاره و میزاره تو دست امید و میگه،من فقط گلرو سپاهی هستم و از اونجا میره. گلرو داره خبرها رو نگاه میکنه،که نوشته،گلفام سپاهی ورشکسته شد. گلفام،همه وسایلش رو میفروشه و میخواد،از اون خونه بِرِه. سلین،به گوشی،گلرو زنگ میزنه و محبوبه بر میداره و سلین فکر میکنه که گلرو است،و میگه کارمون خیلی خوب بود و چیچک و تانر دیگه فکر نکنم،باهم خوب بشن و محبوبه،از همه چیز باخبر میشه. محبوبه میره و همه چیز رو به همه میگه و مسعوده و چیچک میگن،آبجی بگو که دروغ است و گلرو چیزی نمیگه و چیچک میگه،تو از زندگی من چی خواستی؟از خوشبختی من چی میخوای؟ و گلرو به مسعوده میگه،آبجی! و مسعوده میگه،به من آبجی نگو،من خواهر تو نیستم،و تو دیگه،شدی!گلرو سپاهی شدی! شدی! گلرو سپاهی شدی! گلرو میره پیش گلفام و گلفام میگه،من دارم میرم،تو برنده شدی،وگلرو میگه،من گفته بودم که برنده میشم،و گلفام میگه،تو میخواستی گلفام سپاهی بشی،وحالا گلفام سپاهی شدی،و گلفام،گلرو رو بغل میکنه و میگه،گلفام سپاهی شدی خواهر عزیزم و از این به بعد تو زندگیت،این که چی میشه،سپری خواهد شد. و همه از اون خونه میرن ،مسعوده و جانر،چیچک و تانر،غنچه و اسماعیل،گلفام و تیبت. امید هم از اون محله،میره و چند سال بعد میشه،که گلرو خیلی موفق شده و خدمتکارهای جدید میان و گلرو میره پیش،دختر بچه ایی که برای خدمتکارها است و بهش میگه اسمت چیه و میگه اسمم آیشه گل است و گلرو میگه،دوست داری چه کاره بشی و آیشه گل میگه،دوست دارم،گلرو سپاهی بشم و گلرو خیلی متعجب میشه(اگه یادتون باشه،گلرو دوست داشت که گلفام سپاهی بشه و وقتی اون دختر بچه گفت که میخوام،گلرو سپاهی بشم،یاد بچگی خودش افتاد)پایان